بیست وهشت سال در یک خانواده شلوغ ،بدون محبت پدر و مادر رشد کردم، جنگیدم و بزرگ شدم . بزرگ شدم ، مستقل شدم و ازدواج کردم.
و الان ده سال بدون عشق، بدون محبت و بدون دلبستگی دارم ادامه میدم. چون نمیخوام به گذشته برگردم. چون ، انگار ، هنوز ، باید به جنگیدن ادامه بدم .دوباره باید بجنگم .
شاید هم من قابلیت دریافت محبت و عشق را نداشته باشم.شاید اینقدر در دوران کودکی و نوجوانی و جوانی سنسورهای عاطفی من کم کار بوده اند که دیگر بلد نیستم محبت کنم و محبت دریافت کنم.
نمیتوانم و نمی خواهم از اخلاق فاصله بگیرم،هرگز.اما صدایی خفه در عمق قلبم می گوید : تو سزاوار عشق هستی ، آنهم کاملترینش .
پس انگار باز هم باید بجنگم و جلو بروم.
پس انگار.........
- ۹۸/۰۲/۱۱